امام جمعه شهر باغستان (حجه الاسلام مسعود سرافراز)

انعکاس فعالیّتهای سنگر ولایت در شهر باغستان

امام جمعه شهر باغستان (حجه الاسلام مسعود سرافراز)

انعکاس فعالیّتهای سنگر ولایت در شهر باغستان

حجه الاسلام والمسلمین مسعود سرافراز

بایگانی

خاطراتی از استاد قرائتی

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ب.ظ


ماجرای بی قراری استاد قرائتی روی صندلی اتوبوس!
حوزه/ بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندلیت میخ داره؟. گفتم: نه. خودم گیر دارم!

خبرگزاری«حوزه» بخش دیگری از خاطرات تلخ و شیرین حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر می کند.

عجب آقای خوبی!

قبل از انقلاب در سفرى که به کرمان داشتم، وارد دبیرستانى شدم. بچه ‏ها در حال بازى بودند و رئیس دبیرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطیل و بچه‏ ها را براى سخنرانى من جمع کرد.

من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. این بود سخنرانى من، بروید سراغ ورزش.

رئیس دبیرستان گفت: آقاى قرائتى! شما مرا خراب کردى!. گفتم: تو مى ‏خواستى مرا خراب کنى و بچه ‏ها را از بازى شیرین جدا کنى و پاى سخن من بیاورى.

آنان تا قیامت نگاهشان به هر آخوندى مى ‏افتاد مى‏ گفتند: اینها ضد ورزش هستند و با این حرکت از آخوند یک قیافۀ ضد ورزش درست مى‏کردى.

بچه ‏ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى!. پرسیدند شب ‏ها کجا سخنرانى دارید. من هم آدرس مسجدى را که در آن برنامه داشتم به بچه ‏ها دادم. شب دیدم مسجد پر از جوان شد.

خودم گیر دارم!

تازه وارد تلویزیون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى ‏آمدم و برمى‏گشتم. روزى بعد از ضبط برنامه با اتوبوس به سمت قم در حرکت بودم. نزدیک بهشت ‏زهرا که رسیدیم، خواستم بگویم: براى شادى ارواح شهدا صلوات؛ دیدم در شأن من نیست و من حجت الاسلام و ...

به خودم گفتم: بى ‏انصاف! تو خودت و تلویزیونت از شهدا است، تکبّر نکن. بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندلیت میخ داره؟. گفتم: نه. خودم گیر دارم!

بالاخره از بهشت زهرا گذشته بودیم که بلند شدم و گفتم: صلوات ختم کنید. آنجا بود که فهمیدم علم و شخصیّت، سبب تکبّر من شده است.

‏ارزش تبلیغ چند دقیقه ‏اى نوجوان اسیر!

در خانه به تماشاى تلویزیون نشسته بودم که فیلم اسیران ایرانى را نشان مى ‏داد. خبرنگار بى ‏حجابِ سازمان ملل مى ‏خواست با نوجوان کم سن و سال ایرانى مصاحبه کند. نوجوان شوشترى به او گفت:

          اى زن! به تو از فاطمه اینگونه خطاب است             ارزنده ‏ترین زینت زن، حفظ حجاب است‏

و به او گفت: تا حجابت را درست نکنى، من با تو مصاحبه نمى‏ کنم.

آن شب خیلى گریه کردم. با خود گفتم: آیا تبلیغ چند ساله من در تلویزیون با ارزش ‏تر بوده یا تبلیغ چند دقیقه ‏اى این نوجوان اسیر؟.

‏ فرق گذاشتن بین بیست تومانى و هزار تومانى‏

کنار ضریح حضرت على بن موسى ‏الرضا علیه السلام مشغول دعا بودم. حالى پیدا کرده بودم که کسى آمد و سلام کرد و گفت: آقاى قرائتى! این پول را بده به یک فقیر.

گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مى ‏خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگیر، حالا فقیر از کجا پیدا کنم. خودت بده. او در حالى که اسکناس آبى رنگى را لوله کرده بود و به من مى ‏داد دوباره گفت: تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان! ولم کن. بیست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى ‏خواهد شما به فقیرى بدهى.

وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اینجا مؤسسه خیریه ‏اى هست، ممکن است به او بدهم. گفت: اختیار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فکر کردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا کار مى‏کنى، چرا بین بیست تومانى و هزار تومانى‏ فرق گذاشتى؟! خیلى ناراحت شدم که عبادت من خالص نیست و قاطى دارد.

استدلال با یک وهّابی

به دنبال فرصتى بودم که ضریح پیامبر صلى الله علیه و آله را ببوسم که یکى از وهابى ‏ها متوجّه شد وگفت: این آهن است و فایده‏اى ندارد!.

گفتم: ضریح پیامبر، آهن است ولى آهنى که در جوار پیامبر صلى الله علیه و آله باشد، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول ندارید؟. قرآن مى‏ گوید: پیراهن یوسف چشمان یعقوب را شفا داد. پیراهن یوسف نیز مانند پیراهن دیگران بود، امّا چون در جوار یوسف بود این اثر را گذارد و شفا داد.

جواب عملی، وهّابی را قانع کرد

در خیابان ‏هاى مدینه قدم مى ‏زدم که رفتار یک ایرانى نظرم را به خود جلب کرد. او با یکى از کاسب‏ هاى مدینه بر سر جنگ ایران و عراق جرّ و بحثش شده بود. مرد کاسب مى‏ گفت: حالا که صدام پیشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى ‏پذیرید؟. قرآن مى ‏گوید: «والصلح خیر»!. زائر ایرانى نمى ‏توانست او را قانع کند. دیگر زائران ایرانى که نگاهشان به من افتاد، گفتند: آقاى قرائتى! بیا جواب این آقا را بده.

من به یکى از ایرانى ‏ها گفتم: یکى از طاقه ‏هاى پارچه را از مغازه ‏اش بردار و فرار کن. او همین کار را کرد. صاحب مغازه خواست فریاد بزند، گفتم: «والصلح خیر»! خواست ایرانى را تعقیب کند گفتم: «والصلح خیر»! گفت: پارچه ‏ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همین است. دزدى کرده و خسارت زده، مى‏ گوئیم جبران کند، بعد صلح کنیم. گفت: حالا فهمیدم.

تنظیم باد در رمی جمرات

در اعمال حج، در رمى جمرات، باید هفت سنگ پرتاب کرد. من شش سنگ زده بودم و دیگر سنگى براى پرتاب نداشتم. در اثر ازدحام جمعیّت داشتم خفه مى ‏شدم و یک سنگ مى ‏خواستم. به هرکس گفتم: آقا! من قرائتى هستم، یک سنگ به من بدهید من اینجا گیر افتاده ‏ام. هیچ کس به من کمک نکرد.

بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم، ولى چقدر خوشمزه و شیرین بود، چون احساس کردم تنظیم باد شده ‏ام.

هیچ کس به من دمپایى نداد!

در مِنى‏ بند کفشم پاره شد. هوا بسیار گرم و آسفالت خیابان خیلى داغ بود. با پاى برهنه راه مى ‏رفتم و از داغ بودن زمین به هوا مى ‏پریدم.

کاروان ‏هاى ایرانى مرا مى ‏دیدند و مى‏ گفتند: آقاى قرائتى سلام. امّا هیچ کس به من دمپایى نداد!.

مدیون و بدهکار رزمنده ها هستیم!

در جبهه کردستان از جوانى پرسیدم: بابات چکاره است؟. گفت: نابینا و خانه ‏نشین. گفتم: برادرت چکار مى‏ کند؟. گفت: 6 ساله که اسیر است. گفتم: مادرت؟. گفت: مریض است. گفتم: خودت براى چه به جبهه آمده‏ اى؟.

گفت: آمده ‏ام تا از دین و مرز کشور اسلامیَم حفاظت کنم.

راستى که ما چه قدر به این بچه ‏ها مدیون و بدهکاریم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی